سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کمتر از دو ماه به انتخابات ریاست جمهوری مانده و بحث های شور و شیرین مربوط به آن مطرح است.

آیا شما در مورد مسائل سیاسی بحث می کنید؟ آیا بحث های شما درست است؟ آیا اشتباهی در حرف هایتان می بینید؟ به نظر شما کی درست فکر می کند؟

کسی بهتر فکر می کند که به حرف های دو طرف بحث گوش می کند و بدون این که بی احترامی به فردی کند یا بخواهد من من کند و وارد جر و بحث شود، مورد انتخابی خود را در ذهنش برای انتخابی درست و تغییری مثبت نگه می دارد و عمرش را برای دفاع از کسی یا چیزی نمی گذارد چرا که ممکن است انتخابش درست نباشد.

ما با انتخاب هایمان از هم جدا می شویم چرا که اگر همه یک انتخاب داشتیم تمام زندگی مان مانند یکدیگر بود مانند مثال هایی چون رشته تحصیلی، نوع کتاب مورد علاقه، رنگ لباس و ...

انتخاب هر کس شأن آن شخص را نشان می دهد، انتخاب هر کس شخصیت آن شخص را نشان می دهد و یا حتی سبک زندگی فرد را مشخص می سازد.

ما انتخاب می کنیم اما آیا درست است که از انتخابمان دفاع صرف کنیم؟

من و شما برای انتخابات آینده به فردی می اندیشیم اما آیا حتما انتخابمان درست است و ما می توانیم شناختمان از آن فرد را مطلقا درست بدانیم؟

دوست من بیا تا

سعی کنیم به تمام حرف ها گوش دهیم و خودمان انتخاب کنیم.

داد و فریاد نکنیم (چرا که کسی با دفاع از نامزد خاصی از مردم به نو و نوایی نرسیده است) البته یادمان باشد که جاهای دیگر از حقمان به هیچ وجه نگذریم.

کسی را به سخره نگیریم(چرا که ممکن است حرفش درست باشد).

با هر فردی برخورد انسانی داشته باشیم.

همدیگر را دوست بداریم و احترام را فراموش نکنیم.

انتخاب کنیم تا در تغییرات(ی که ممکن است در کشور بیفتد) شریک باشیم.

البته ممکن است حرف های بنده هم غلط باشد اما قبول کردن یا قبول نکردن با خودتان...

موثر باشید



نویسنده : علی فریدی » ساعت 4:5 عصر روز جمعه 92 اردیبهشت 6


در جهان تنها یکفضیلت وجود دارد
و آنآگاهیاست
و تنها یک گناه،
وآنجهلاست
و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان هایآگاه و نا آگاه است
نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه کافی به کردار ، گفتار و پندار است.
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خودبا خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!
چرا که انسان ناآگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
که پیشاپیش در وجودش نهفته است!
اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت می رسد!
نه پیش از آن!
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاباولین صبح
زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترکمی کند. این سفر سالیان
سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که
همسرش بعد از این همه انتظار چشم درچشمان
"
بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی
بزرگ دست یافتهاست. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا که از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زدهشده بود از او میپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
میگشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتمجواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را
با تمام وجودشلمس کرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در
کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که
جز بی کران درون انسان نهجایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
کاملاعریان و آشکار در کنار ماست
آن قدر نزدیک
که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواندواژه درستی
باشد!
چرا که حتی در نزدیکی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی کوشش مولانا
در حکایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم
وچنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند
ودر هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط کافی است نگاه شان کنید
او گوید:
به چیزی اضافه تر از دیدن
نیازی نیست!
لازم نیست تا به جایی بروید!
برای عارف شدن
و برای دست یابی به حقیقت
نیازی نیست کاری بکنید!
بلکه در هر نقطه از زمین،
و هر جایی که هستید
به همین اندازه که باچشمانی کاملا باز
شاهد زندگی
و بازی های رنگارنگ آن باشید،
کافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم
صدق میکند!
تمامی راز مراقبه
در همین دو نکته خلاصه شده است
"
شاهد بودن و گوش دادن"
اگربتوانیم
چگونه دیدن و چگونه شنیدن رابیاموزیم 



نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:48 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


 وقتی ضامن آهو قول فرمانده شهید شمالی به مادرش را وفا میکند

به گزارش رزمندگان شمال، شهید محمد تیموریان؛ فرمانده گردان یارسول(ص) از شهرستان آمل، «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا» عاشق و دلداه آقا علی ابن موسی الرضا(ع) بود.  

محمد قبل از هر عملیات، برای نیروهای گردان یا رسول (ص)،گوسفندی قربانی می کند، عملیات هم که تمام می شد، از خود جبهه، یک راست به پابوسی آقا امام رضا(ع) مشرف می شد. زیارتی می کرد و بر می گشت آمل، مدتی می ماند و دوباره عازم جبهه می شد.

زمستان سال1362 برای محمد اتفاقی افتاد و دیگر نتوانست، به پابوسی آقا امام رضا(ع) برود. این مرخصی دست خالی به خانه می رود.

هنوز چند روزی از مرخصی اش در آمل نگذشته بود، که حاج حسین بصیر می رود خبری از او بگیرد و حال و احوالی هم از پدر و مادر محمد بپرسد. این رسم حاج بصیر بود، از جبهه که مرخصی می آمد، به همه شهرهای مازندران سر می زد و خبری از نیروهایش می گرفت.

سردار حاج بصیر خودش اهل فریدونکنار است، این بار هم در آمل، مهمان محمد تیموریان است. مهمانی که تمام می شود، حاج بصیر به محمد می گوید: دارم راهی جبهه می شوم، انشاءاله، عملیاتی هم در پیش است.

محمد که دلش تمام وقت توی جبهه و صفای بچه های گردان یا رسول(ص) است، دست حاج بصیر را گرفت و او را بوسید و گفت: تنهائی، شرط رفاقت نیست. با هم می رویم.

مادر محمد دلخور شد، گفت: محمدجان تو که تازه از جبهه آمدی، یک چند روزی بمان، بعد برو. محمد که عاشق پدر و مادرش هست، مادر را بوسید، گونه هایش را کاشت، تا مادرش هم او را ببوسد. و هم این که رضایت قلبی مادرش را جلوی حاج بصیر گرفته و راهی بشود.

چند بار که مادر را بوسید، گفت: مادر اجازه بده، این بار را در جوار حاج حسین بروم به جبهه، انشاءاله برگشتم، می برمت به پا بوسی«آقاعلی ابن موسی الرضا(ع)» این حاج بصیر هم ضامن، حاجی لبخندی می زند، محمد دل مادر را تسخیر می کند. مادر می گوید: قول؟ محمد، دست مادر را می بوسد و می گوید: سرم برود، قولی که می دهم نمی رود مادر.

مادر راضی شد و محمد، همراه حاج حسین بصیر عازم جبهه شدند. گذشت و مدتی بعد عملیات بدر آغاز گردید و محمد نتوانست که مرخصی برود، تا قولی که به مادرش داده، برای پابوسی امام رضا(ع) عملی کند.

محمد تیموریان در بیست و سوم اسفند 1362 در عملیات بدر شهید می شود. پیکر محمد در معراج الشهداء اهواز، به طرز عجیبی یک راست به مشهد مقدس می رود، از طرفی هم، خبر شهادت محمد تائید شده، اما پیکر محمد کجاست؟ هیچ کسی نمی داند چه اتفاقی افتاده و مفقود اعلام می شود.

 شهدا را در حرم آقا علی ابن موسی الرضا(ع) طواف می دهند. محمد تیموریان هم توی تابوت، مهمان آقا امام رضا(ع) می شود، تابوش در حرم آقا امام رضا طواف می شود. بعد از طواف و تشیع جنازه، تابوت محمد سرگردان به معراج الشهداء مشهد می رود.

وقتی پیکر محمد در حرم روی دست مردم طواف داده می شود، یک روحانی اهل آمل بنام حاج آقا ابراهیمی که در دستگاه قضائی مشهد مشغول بکار بود و از بستگان محمد بود بود، آنروز نام «محمد تیموریان» را روی تابوت می بیند، اما باورش نمی شد که این محمد تیموریان، همان همشهری و فامیل خودش هست، حتی یک ذره هم شک نمی کند.

 بعد از این اتفاق، چند روی می گذرد و حاج آقا ابراهیمی، ناخواسته دلش هوای شمال را می کند، وقتی آقای ابراهیمی به آمل می آید، متوجه می شود که محمد در عملیات بدر شهید شده و مفقود گردیده است.

فوری به منزل شهید می رود و قصه طواف تابوتی را بنام محمد تیموریان تعریف می کند.

 مادر محمد و خانواده، همراه حاج ابراهیمی یک راست، به مشهد مقدس می روند، همان طور که محمد به مادرش قول داده بود، مادر نیز به پابوس آقا علی ابن موسی الرضا(ع) می آید. سپس برای شناسائی، شهید محمد تیموریان به معراج الشهداء مشهد می روند، مادر وقتی تابوت فرزندش را می بیند، می گوید: این محمد من است، خودش هست، آمده است مشهد تا آن عهدی که با مادرش بسته را وفا کند.

مادر و خانواده همراه پیکر محمد به آمل بر می گردند. دوازده فروردین سال 1363 ، شهید محمد تیموریان؛ فرمانده گردان یا رسول(ص) ، در شهر آمل تشییع باشکوهی می شود .....

نویسنده؛ جانبازِ محقق: غلامعلی نسائی

lashkar25.blogfa.com

 

4 attachmentsScan and download all attachments View all images
  005.jpg
65K View Scan and download
  070.jpg
54K View Scan and download
  081 - Copy(2).jpg
16K View Scan and download
  633709.jpg
64K View Scan and download

ادامه مطلب...


نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:41 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


صبر برای ایمان به منزله سر برای بدن است ,آیا بدن بدون سر ارزش دارد مسلما نه پس ایمان بدون صبر هم ارزش ندارد .
قسمتی از وصیت نامه شهید علیرضا کوهستانی فرمانده بهداری لشکر 25کربلا



نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:38 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


یاهو
عشق هدف حیات ومحرک زندگی من است.وزیباتر ازعشق چیزی ندیده ام وبالاتراز عشق چیزی نخواسته ام.
عشق است که روح مرا به تموج وامیدارد ،قلب مرا به جوش می آورد ،استعدادهای نهفته ی مرا ظاهرمیکند، مرا ازخودخواهی وخود بینی میراند .دنیای دیگری حس میکنم .درعالم وجود محو میشوم .احساس لطیف وقلبی حساس ودیده ای زیبا بین پیدا میکنم.لرزش یک برگ،نور یک ستاره ی دور،موریانه ی کوچک،نسیم ملایم سحر،موج دریا،،غروبافتاب همه احساس مرا میربایند واز این عالم مرابه دنیای دیگری میبرند...اینها همه ازتجلیات عشق است... .
به خاطر عشق است که فداکاری میکنم.به خاطر عشق است که به دنیا بابی اعتنایی مینگرم وابعاد دیگری را می یابم.به خاطر عشق است که دنیا رازیبا میبینم وزیبایی رامیپرستم وحیات وهستی خود راتقدیمش میکنم... .
برگرفته از کتاب خدابود ودیگر هیچ نبود - شهیددکتر مصطفی چمران


نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:36 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


این جا در همسایگی بهشت است 

یادمان نرود وقتی در ازدحام شهر در پی گمگشته ای بودیم و دنیا با تمام وسعتش برایمان تنگ شد و در کوران سختی ها گرفتار شدیم به زیارت شهدا برویم.

یادمان نرود وقتی سر چهار راههای فراوان زندگی سرگردان شدیم و چون پرنده ای در قفس،بی تاب پرواز،به سراغ شهدا برویم.یادمان نرود وقتی دلشوره ای غریب بر جانمان افتاد و تشویشی سنگین بر شهر حکمفرما شد و خواستیم به داد خودمان برسیم،به سرای بهشت برویم که عشق یتیمان و شهیدان عالم گفت)):اگر دل خود را به منظره های زیبایی که در بهشت به ان می رسی مشغول داری،روح تو با اشتیاق فراوان به ان سامان پرواز خواهد کرد و از این مجلس من با شتاب به همسایگی اهل قبور خواهی شتافت.))

بدان که اینجا در همسایگی بهشت است.

پنجشنبه ها عصر که اسمان دلش خاکستری است،دست غروب را می گیرد واز نردبام عشق پایین می اید،دیده ای غروب را؟ان قدر نزدیک است که می توانی با دست لمسش کنی.

اسمان بغض الود،با یک بغل درد و دل،در کنار ساکنین اینجا می نشیند ساکنانی که:((فی السماء معروفون و فی الارض مجهولون)) هستند.

اینجا در همسایگی بهشت است.

از کنار غرفه های ملکوت که می گذری،به تو لبخند می زنند،لبخندی که عظمت کهکشان را در برابرش هیچ می یابی و از درکش عاجزی.

از سپیدی سنگ ها و تلالو پیشانی بند هایشان صداقت خنده هایشان را می یابی.

بدان که اینجا محله بهشت است.

در این جا از روحت و خودت و از تمام ان پاره پاره های چسبناک که نامش را((تعلق)) گذاشته اند جدا می شوی،می چرخی که میهمان اسمان و اسمانیانی.اسمان در اغوشت،ستاره ها در چشمانت و یک کهکشان لاله بر دامنت نشسته است،می بینی که در همسایگی بهشت است.

اه که دیگر دلی نمانده،نشستن کنار این سنگ های رو سپید مهربان،زیر سایه این پرچم های سبز ملکوتی،بودن در کنار عاشقان خدا،شهیدان مولا،عجب هوایی دارد این جا...

که این جا دل سنگ هم گرفته است؛همین سنگ هایی که وقتی دلشان می گیرد اب می شوند.در ان جا با سکوت سخن بگو ،فریاد کن،دریچه ها گشوده می شوند؛دریچه هایی که تمام هستی در ان پیداست،هیچ گمان نمی کردم از پشت دیوار دلتنگی،درهای اسمان به سویم گشوده شوند،دیروز اما دیدم روی سنگ قبری نوشته اند:ارام گام بردار،این جا بهشت است،خود بهشت



نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:35 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


خدای بچه ها وبچه های خدایی

چند روزی بود که خواهر کوچولوی پسرک به دنیا اومده بود. پسرک هر روز از پدر و مادرش می خواست که او را با خواهر کوچکش تنها بگذارند و اجازه دهند که لحظه ای با او حرف بزند ولی پدر و مادرش هم هربار درخواست او را رد می کردند چون می ترسیدند که مبادا بر اثر حسادت به خواهرش آسیب برسونه، اما اصرار پسرک باعث شد تا به او اجازه دهند با خواهرش در تنهائی حرف بزند ولی بدون اطلاع پسر از پشت در مراقب بودند که مبادا پسرک آسیبی به بچه برسونه.. پدر و مادر می شنیدند که پسرک به خواهرش میگفت: تو که تازه به دنیا اومدی بگو ببینم خدا چجوریه من داره کم کم یادم میره



نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:22 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


عاقبت سلطان تیغ ژیلت

پُل کِنریش مدیر تولید کل کارخانه‌های تیغ صورت تراشی که معروف به « سلطان تیغ ژیلت » بود ، ساله ریش مردم جهان را تراشید ، اما وی همیشه زیبائی و اُبهت و بزرگی خود را بداشتن ریش می‎دانست و در تمام مدت عمر از تراشیدن موی صورت خودداری می‎کرد !!

 

      اطلاعات هفتگی شمارة 194 سال چهارم ، 4 اسفند ماه 1323 شمسی دربارة او می‌نویسد : پل‎ کنریش شخصی‎ که کارخانه‌هایش روزی پانصد هزار ( 000/500 ) دانه تیغ خود تراش می‌ساخت و به گفتة خودش « ریش همة دنیا را می‌تراشید » و در دوازده شرکت بزرگ سهیم بود و بیش از سه هزار و پانصد نفر کارگر در کارخانه‌های او مشغول بکار بودند ، خودکشی کرد این شخص بنام « پل‎کنریش » سلطان تیغ خود تراش بود ، بحران جهانگیر بلأخره کار او را هم سـاخت .

 

تشکیل انجمن مبارزه با ریش تراشی در انگلستان

در سال 1911 میلادی بعلت شیوع ریش تراشی در کشورهای غربی و کشف مضرات آن عده‌ای از اطباءو دانشمندان اروپا انجمنی برای مبارزه با ریش تراشی در انگلستان تشکیل داده و برای حفظ بهداشت عمومی   و جلوگیری از این عمل نشریاتی منتشر نمودند و به این وسیله مردم را متوجه ضرر تیغهای صورت تراشی نموده ضمناً برای اخذ نتیجه به دولت نیز پیشنهاد دادند که جهت حفظ الصحة عمومی جداً از این کار جلوگیری نماید .

       گردهمائی جوانان آمریکا برای مبارزه با ریش تراشی و دو دلار جریمة ریش تراشی جوانان شهر کانتون آمریکا ضمن یک تشکیلات وسیع و مرتبی تصمیم گرفته‌اند که از نظر احساسات ملی و وجه تمایز بین زنان و دوشیزگان از تراش موی صورت خودداری نمایند و برای این منظور در شهر کانتون ، متینگهائی تشکیل داده و ضمن خطابها و سخنرانیها از عمل تراش ریش انتقاد و مردم را برای حفظ نشانه‌های مردی و شعائر ملی بگذاشتن ریش تشویق نموده و حتی کسانی که در این شهر مرتکب ریش تراشی شوند ، دو دلار جریمه قرار داده‌اند .

            نشریه خواندنیها شمارة 33 سال 16 پنجشنبه آذرماه 1334 شمسی این خبر را نوشت : اوهایو ( آمریکا )

ـ مردان شهر کانتون از ایالت اوهایو آمریکا تصمیم گرفته‌اند همه ریش بگذارند و هر کس ریش خود را بتراشد دو دلار جریمه بدهد و این تصمیم به مناسبت جشن150 سالگی تأسیس شهر آنهاست و به تقلید از پدرانشان از چند هفته قبل از جشن ، همة مردان این شهر تصمیم گرفته‎اند ریش بگذارند ، ما نظر کسانی که خود را موظف می‌دانند که از اروپا و آمریکا تقلید کنند به موضوع فوق جلب نموده و اضافه می‌کنیم در آمریکا و اروپا نه تنها در یک شهر گرده‌همائی علیه ریش تراشی داده شده و آنها این عمل را بد می‌دانند بلکه اکثر دانشمندان آمریکا و اروپا و اساتید بزرگ دانشگاههای غرب عمل ریش تراشی را بسیار زشت و جزو رفتار کودکانه تلقی کرده و خودشان نیز رسماً از تراشیدن ریش خودداری می‌کنند .

 



نویسنده : علی فریدی » ساعت 7:15 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20


خانه گلین زهرا(س) سرد و اندوه بار مىنمود. داغ از دست دادن پیامبر رحمت هنوز بر سینه مدینه سنگینى میکرد. دخت گرانقدر واپسین فرستاده آفریدگار، کنجى بر خاک نشسته بود، زانوى اندوه به سینه میفشرد و به روزهاى شیرین گذشته می اندیشید; روزهاى دوستى، یگانگى و یکرنگى; روزهاى مهربانى و شادگارى مدینه; هنگامى که پدر پاکیها زنده بود و در این شهر نفس میکشید. سر بلند کرد، چشمانش را پیرامون خانه گرداند، به جایگاههایى که پیامبر می نشست، خیره شد و باز در اندیشه فرو رفت; اندیشه روزهایى که پدر همراه یارانش به خانه او می آمد، در میکوفت و ....

در این هنگام صدایى برخاست و رشته افکارش را گسست. پوشش خویش را مرتب ساخت، خود را به در رساند و آن را گشود. مرد کهنسالى، که پشت در بود، با مشاهده دخت پاکدامن پیامبر سر به زیر افکند و گفت: سلام.

فاطمه مرد سالخورده را شناخت. سلامش را پاسخ گفت; او را گرامى داشت و فرمود: سلمان، بر من ستم میدارى و بسیار اندک به دیدارم می آیى؟.

پس وى را در جایگاه شایسته نشانید. یاور کهنسال پیامبر سر به زیر افکنده بود و به زمین می نگریست. این خاکها با دیگر خاکهاى مدینه تفاوت داشت. هر ذره آن عطر گامهاى محمد(ص) را در خویش گنجانده بود و خاطرات روزهاى شاداب گذشته را به یادش می آورد; خاطره‏ هایى که سرشک بر دیدگانش جارى می ساخت و آه حسرت از نهادش برمی آورد.

دخت گرانقدر پیامبر، که اندوه و دریغ درون سلمان را دریافته بود، فرمود: دوست دارى خبرى بشنوى که شادمانت‏ سازد؟

یاور سالخورده آیین وحى مشتاقانه پاسخ داد: آرى، پدر و مادرم فدایت‏ باد.

سرور بانوان هستى فرمود: دیروز درها به روى خویش بسته بودم و تنها در اتاق به سر می بردم; با خود می اندیشیدم که پس از رحلت پدر گرامی ام فرشتگان نیز ما را ترک گفته‏ اند و دیگر روزهاى معنوى فرود وحى و فرشته بدین سرا پایان پذیرفته است. در این اندیشه حسرت بار غوطه‏ ور بودم که ناگهان در گشوده شد، سه بانوى بلندپایه و ارجمند به اتاق گام نهادند، سلام کردند و گفتند: اى سالار جهانیان، اى یگانه روزگاران و نمونه پاکدامنان، ما حوران بهشتیم; پروردگار ما را به خدمت گسیل کرده است، بسى شیفته دیدار بودیم.

از کسى که بزرگتر از دیگران به نظر می رسید، پرسیدم: نامت چیست؟

پاسخ داد: مقدوده، خداوند مرا براى مقداد آفرید تا در بهشت همدمش باشم.

از دیگرى پرسید: چه نام دارى؟

گفت: سلمى، پروردگار مرا براى سلمان آفرید، تا در باغهاى شاداب بهشت همنشین او باشم.

به سومى نگریستم، پرسیدم: تو را به کدامین نام میخوانند؟

پاسخ داد: ذره، نامم ذره است. پروردگار توانا مرا آفرید تا در سراى دیگر همدم ابوذر باشم.

آنگاه ظرفى پر از خرماى بهشتى در برابرم قرار دادند; رطبى از برف سپیدتر و از عنبر سیاه و مشک ناب خوشبوى‏تر. من اندکى از آن برایت‏ برداشتم; زیرا تو از مایى و در شمار اهل بیت جاى دارى.

بعد برخاست و از اتاق بیرون رفت. یاور کهنسال رسول خدا(ص) از شادى در پوست نمیگنجید. هرگز فکر نمیکردروزى بتواند پیش از مرگ لذت میوه‏ هاى بهشت را دریابد. پیوسته پروردگار را سپاس میگفت و بر پیامبر(ص) و خاندان پاکش درود میفرستاد. اندیشه‏ اش از پرسش و دلش از اشتیاق آکنده بود. راستى خرماى بهشتى چه شکلى است؟ آیا شکل و اندازه‏ اش نیز چون رنگش شگفت‏ انگیز خواهد بود؟ سرور پاکدامنان چند رطب برایم کنار نهاده است؟ ...

در این هنگام، فاطمه بازگشت; آنچه براى پیرو فداکار و سالخورده آل محمد(ص) اندوخته بود، در برابرش قرار داد و فرمود: سلمان، با این افطار کن و فردا هسته‏ اش را برایم بیاور.

یار پاکدل پیام‏ آور نور، لختى در هدیه سالار روشن‏ روانان نگریست. در حالى که عبارتهاى گونه‏ گون سپاس‏ آمیز بر زبان می‏راند، آن را برداشت، برخاست; دخت فرستاده آفریدگار را بدرود گفت و راه خانه خویش پیش گرفت.

او، چون همیشه بی آنکه با کسى سخن بگوید، کوچه‏هاى مدینه را پشت‏سر مى‏گذاشت. ولى کوچه‏ ها و مردم مانند روزهاى پیش نبودند. هر جا که او گام مى‏نهاد از عطر دل ‏انگیز میوه بهشتى سرشار مى‏شد. رهگذران و فروشندگان دوره‏ گرد، با شگفتى، به وى چشم مى‏دوختند و گاه برخى از آنها مى‏گفتند: سلمان، بوى مشک ناب در فضا مى پراکنى، مگر با خویش عطر حمل مى‏کنى؟

مؤمن کهنسال آیین نیکبختى نمى‏ دانست چه بگوید. ناگزیر به سلام و بدرودى کوتاه بسنده مى‏کرد و شتابان راه مى‏پیمود تا به خانه گام نهاد و برون از هیاهوى خاک و خاک گرایان به عبادت پرداخت.

اندکى بعد شامگاه فرا رسید و آواى آسمانى اذان در سراسر مدینه پیچید. سلمان، که بهره‏ گیرى از میوه بهشتى را توفیقى بزرگ مى‏دانست، نماز گزارد; سفره گسترد و آماده افطار شد. چون دست‏ سمت رطب دراز کرد، سفارش سرور جهانیان در وجودش طنین افکند: سلمان، با این افطار کن و فردا هسته‏اش را برایم بیاور.

هدیه حضرت فاطمه(س) را برداشت; درونش را کاوید تا هسته‏ اش را کنار نهد، ولى هیچ نیافت. چگونه ممکن است‏ خرما بى‏ هسته باشد؟ آیا کسى در آن دست‏برده است؟ سفارش دخت معصوم رسول خدا(ص) چه مى‏شود؟ این پرسشها رهایش نمى‏کرد و آن شب تا بامداد با او بود.

چون ساعتى از روز گذشت، شتابان خود را به خانه فاطمه‏ رساند، در کوفت و پس از ورود بى‏ درنگ گفت: اى دخت گرامى‏ ترین فرستاده آفریدگار، رطبها هسته نداشت.

فاطمه(س) فرمود: آن رطب میوه نخلى است که خداوند در بهشت‏ برایم کاشته است، مگر نمى‏ دانى میوه‏ هاى بهشتى هسته ندارد؟

سپس لختى درنگ کرد و آنگاه ادامه داد: سلمان، بانوان بهشتى دعایى مى ‏خوانند که پیشتر پدرم به من آموخته بود و هر صبح و شام مى‏ خوانم. در سایه این دعا تا کنون تب بر پیکرم چیرگى نیافته است.

سلمان سراپا گوش بود و چهره‏ اش از اشتیاق شنیدن سرشار مى‏ نمود. سرور جهانیان، در پاسخ به شوق درونى سلمان، دعاى بهشتیان را چنین بازگو کرد:

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله النور بسم الله نور النور بسم الله نور على نور بسم الله الذى هو مدبر الامور بسم الله الذى خلق النور من النور الحمد لله الذى خلق النور من النور و انزل النور على الطور فى کتاب مسطور فى رق منشور بقدر مقدور على نبى محبور الحمدلله الذى هو بالعز مذکور و بالفخر مشهور و على السراء و الضراء مشکور و صلى الله على سیدنا محمد و آله الطاهرین.


به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خدایى که نور است. به نام آفریدگارى که نور نور است. به نام پروردگارى که نور بر نور است .‏به نام خداوندى که تدبیرگر کارهاست. به نام پروردگارى که نور را از نور آفرید. سپاس خداوندى را که نور از نور آفرید، نور[وحى] را بر کوه طور فرو فرستاد در کتابى نوشته شده، ورقى گشاده و اندازه‏ اى معین بر پیامبرى آراسته. سپاس خداوندى را که به سرفرازى یاد شده، به فخر و بزرگى شهره است و پنهان و آشکار مورد ستایش و سپاس قرار گرفته است; و پروردگار بر سرور ما محمد و خاندان پاکش درود فرستد.

سلمان دعا را به خاطر سپرد، خداى را سپاس گزارد، دخت پیامبر رحمت را بدرود گفت و به خانه رفت.

از آن پس خانه یاور فداکار خاندان رسول خدا جایگاه آمد و شد بیماران گردید. دردمندان از هر سوى مدینه بدانجا مى‏ شتافتند، دعاى بهشتیان را مى‏ آموختند و در سایه آن از رنج رهایى مى‏ یافتند. او بعدها به یکى از دوستان پاکدلش چنین گفت:

به پروردگار سوگند، دعاى فاطمه زهرا(س) را به بیش از هزار تن از ساکنان مکه و مدینه، که گرفتار تب بودند، آموختم و همه به برکت آن تندرستى خویش را بازیافتند.



نویسنده : علی فریدی » ساعت 4:30 عصر روز پنج شنبه 91 اسفند 17