سفارش تبلیغ
صبا ویژن



  mntsdcardmusichasanzade-magham ensan.mp3
1701K Scan and download


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:29 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


 خدا می گفت بعضی بنده ها اون قدر عاشقش هستند که تا صدای تار خدا بلند می شه به آوازش می رقصند و در پی اش می رند بعضی بنده ها رو براشون تور پهن می کنه، براشون از بهشت و قشنگی هاش می گه تا به هوای آب و دونه بهشت به تور بیفتند بعضی هم که به تار نمی رقصند و به تور نمی افتند بهشون تیر می زنه تا زخمی بشن و با زخم هاشون به یاد شفا بیفتند و به راهش برگردند و تسلیمش بشن خدایا زخم هامو دوست دارم ممنونم که تیرت رو به جونم نشوندی و وقتی از یاد بردمت من رو فراموش نکردی و من رو به حال خودم رها نکردی ممنونم که با اینکه دیدی صدای ساز اذانت می آد و من نمی رقصم نعمت های بهشتی ات رو بهم دادی و وقتی تو تور نموندم ، تیرم زدی ،من از انتهای محبتت حرف می زنم از رحیم بودنت .در تفسیر اسماالحسنی،در اسم رحیم یه نکته خیلی قشنگ وجود داره که ما نمی فهمیم رحیم مهربونیش شامل همه می شه و اون بخشیه که شبیه مهربونیه مادره ،مهربونیه مادری که بچه اش رو تنبیه می کنه تا اون دوباره اشتباه نکنه و گرنه مادر خودش بیشتر از بچه ، از تنبیه اون درد می کشه ولی می خواد به رشدش کمک کنه و برای همین تن به این درد می ده و این کارش از مهرشه نه از قهرش .حکایت رحیم بودن خدا با بنده هاش همین حکایت مادر و بچه هاشه . خدا اول هر سوره اش تکرار می کنه که چقدر مهربون و بخشنده است تا ما ناامید نشیم و در کنارش حرف هایی رو می زنه که گاهی از عذاب و قهرشه و اگه یه کم فکر کنی می بینی جهنم رفتن خیلی کار سختیه وقتی خدایی به این مهربونی و بخشندگی حاکم اون جهنم و بهشته خدایی که همه قوانین رو گفته و تکالیف رو مشخص کرده و سخت و آسونش رو با فطرت هماهنگ کرده و استغفار و توبه رو برای جاهایی که پات می لغزه گذاشته ، فقط باید به تارش رقصید و تسلیمش شد تا ببینی چه تور زیبایی پهنه از دریای رائفتش، گفتم رائفت ، یاد اسم رئوفش افتادم رئوف ،خدایی که مهربونیش از مادر بیشتر و خاص تر! و حتی تحمل رفتن خار به پای بنده رو هم نداره یا رئوف و یا حافظ مراقبم باش که دنیا دام بلاست کمکم کن تا تنها به دامی بیفتم که تو تورش رو پهن کردی و از من دربرابر نفس خودم محافظت کن .آمین به قول گفتنی خدایا تورم کن ، اگه زخمی شدم خودت خوبم کن


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:28 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را برپشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانیرا از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد.
که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
برگشت، بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدین گفت : لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسدهم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک میکند !!


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:26 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


بعضی چک ها دوامضاء دارند وتا امضای دوم پای چک نباشد ،
چک پاس نمی شود .
اتفاقاتی که قراراست توی دنیا بیفتد مثل چکی است که دوامضاء داشته باشد،
هم باید ما بخواهیم و هم خدا ، و تا او نخواهد ،
هیچ اتفاقی نخواهد افتاد .
این بود که شب وروزعاشورا ، حضرت بر خدا تکیه و تأکید می کرد و
 با گفتن این جمله انرژی می گرفت :
ماشاءالله
یعنی هرچه خدا خواست همان می شود .
و البته هرچه خدا بخواهد شیرین است .
آنچه آن خسرو کند شیرین بوَد
و راستی اگر همین حقیقت در زندگی ما وارد شود ، چه آرامشی به ما
دست می دهد .
یعنی انسان باور کند که هیچ اتفاقی در زندگی ما نمی افتد و هیچ کس
نمی تواند به ما آسیبی برساند ، مگر آنکه خدا بخواهد .
و البته اگر خدا بخواهد ، مایه ی سود و سعادت است .


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:25 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


سر سفره ی عقد نشسته بودیم،عاقد خطبه را خواند،صدای اذان بلند شد،حسین برخاست وضو گرفت و به نماز ایستاد،دوستم کنارم ایستاد گفت:این مرد برای تو شوهر نمیشود،متعجب نگران پرسیدم!چرا؟گفت کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد،جایش توی این دنیا نیست.شهید حسین دولتی



نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:24 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


سلام
به گزارش شیعه آنلاین، برای ثبت بقیع در یونسکو به ثبت و تایید 50,000 نفر نیاز است. شما هم می توانید برای شرکت در این طرح و کمک به ثبت این مکان عظیم جهان تشیع همین الان به آدرس اینترنتی
بروید و ثبت نام کنید.
 از زمان اعلام آدرس این سایت در وبگردی 20:30 امار داره به سرعت بالا میره
 نحوه شرکت در این طرح بدین ترتیب است که در ابتدای ورود به سایت در سمت راست فرمی را مشاهده می کنید که باید به ترتیب زیر آن را پر کنید: نام، نام خانوادگی، ایمیل، نام شهر، آدرس (دلخواه)، انتخاب کشور، نظر شما (دلخواه(
لازم به ذکر است تا به این لحظه نزدیک به 15هزار نفر در این طرح شرکت کرده اند و تقریبا 32هزار نفر دیگر نیاز است تا بتوانیم با یکدیگر بقیع را در یونسکو ثبت کنیم.  
لطفا به دوستانتان  نیز ارسال کنید


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:22 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد. در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد. گاهی لازم است کوتاه بیایی گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی ولی با آگاهی و شناخت وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت



نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:19 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


...

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال ...پریشانش شد و کنارش نشست مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟ پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت دوست من ....برگ یا سنگ بودن...... انتخاب با توست...



نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:15 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


بااحترام ،این روبان آبی تقدیم شما

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
 آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
 سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
 آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
 رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
 آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
 می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
 مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
 پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
 فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس،درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
 یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد

من این روبان آبی را همراه با این روایت به شما تقدیم کردم.


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:14 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


توان ما به میزان امکانات در دست ما نیست،توان ما به میزان اتصال ما به خداست.

این داشته ها هستند که فریب کارند، نه نداشته ها...
عجیب آن که ما را نداشته ها می فریبند...


نویسنده : علی فریدی » ساعت 5:12 عصر روز جمعه 91 بهمن 20


<   <<   6   7      >